حضور خسته ی اشیاء

 

وسالهای بدون امید و یاس

 

وسالهای گر گرفته گی در التهابهای شبانه

 

 

 

چه میشد اینکه کمی مدت کمی شده حتی

 

ز رنگ و روی تنت بوی سدر را بتکانی

 

و بوی نشئه ی کافور را

 

و آب جوی حقیقت روان تر از همه جا هست

 

درون خانه 

 

و در لوله های سرد و گرم ظرف شویی 

 

 

سلام بود که در شکل خود حقیقت  محضی داشت

 

و مختصر تفاوتی که داشت در این بود

 

که بر زبان که جاری بود

 

و در کجا و چگونه

 

کنار فواره ی بلند ماهیها

 

یا انحنای حجم فرو رفته ی   زبان بازی

 

یا نطق انتخابی یک مرد محترم

 

 

در شکل خود حقیقت محضی هستیم

 

با مختصر تفاوتی از رنگ و عطر و شکل

 

با قد و وزنها ی  موازی

 

با ارزوهایی که مثل هم

 

هم بوده ایم و نبوده ایم

 

شاید میان ما

 

یک ربط و رابطه ای هست

 

نزدیک تر ز رابطه ی ابر با درخت

 

شاید میان ما

 

چیزی شبیه شوق سرک میکشد که سخت

 

ما را به حجم سبز تن خویش می برد

 

ما را به گونه گونی اشیاء

 

در شکل شاعرانه ی نا موزون

 

اشکال کار

 

در وزن شعر نیست

 

در شاعرانگی است که گاهی بدون هیچ دلیلی

 

از برکت حضور نا مقدس نا شاعر ها

 

انکار می شود

 

ما ارتباط ساده ای هستیم

 

که هیچ کار ما

 

ربطی به کار دیگر ما نداشت

 

 

یار باقی دیدار باقی 

 

 

 

 کودکی چشم به در دوخته ام.....

 

 

اینقدر راه نرو اینهمه با فر و شکوه

یک نفر هست که از دست تو آمد به ستوه

 

دوستدار تو و روی تو شدن میدانی

معنیش چیست تراشیدن سنگ از دل کوه

 

 

 

مانند گلی که در اتاق تو بود

 

 یا پنجره ای که در وفاق تو بود

 

هر روز بدون تو دلم می گیرد

 

اینها همه تقصیر فراق تو بود

 

 

 

دو کلمه حرف همین جوری


سلام


نمیدونم امروز فردا شایدم پس فردا شایدم یکی دو روز دیرتر ولی از آخر میاد و میام هم اون میاد و هم من


اون کجا میاد به سراغ ما ما کجا میریم به سراغ اون نمی دو نم شاید امروز شاید فردا ولی ....یه روزی هست


که مال ماست.یه روزی که روز ماست مهم نیست اون روز کجا باشی و چی به تنت کشیده باشی


مهم اینه که اون روز آماده باشی آماده ی آماده.آماده ی رفتن آماده ی در آغوش گرفتن بوسه دادن و


بوسه گرفتن.نمی دونم شاید امروز شاید فرداشاید....ولی میاد.


مرگ اگر مرگ است گو نزد من آی

تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ




و یک غزل از گدشته



شیرین اگر که خسرو و فرهاد داشته

شاید مشخصات تو را یاد داشته


شاعر گناه داشت اگر خیره در تو ماند

بی چاره چشم یاری و امداد داشته


 محبوب من به بزم بیا ماه خوانده است

هر قدر عاشقانه که در یاد داشته


غیر از تو رو به هر چه کنم قبله ام کج است

آن حاجیم که روی به بغداد داشته


شاید که عاشقانه ترین شعر ها از اوست

هر شاعری که مثل تو استاد داشته



یار باقی دیدار باقی







غزلی قدیمی



نکند که دلبر من دل بهتری بگیرد

سر من فرو گذارد سر دیگری بگیرد


نکند که فاتحِ قریه ی ما بیاید و باز

به این هوا بیفتد ده بهتری بگیرد


نکند که ماه پنهان شده در عمیقِ جانم

سر بام رفته شاید که کبوتری بگیرد


من و این دو روز عمری که خبر ندارم از آن

تو و تیغ چشمهایت که به کشوری بگیرد


تو بگو که مرغ تنها پرو بال هم که باشد

به جز آسمان غمها به کجا پری بگیرد


به بهار نازنینان که اجابت چمن را

همه آرزویم اینست گلم بری بگیرد




خرداد هشتاد و سه




حکمت



امام محمد باقر علیه اسلام


صلاح جمیع المعایش والتعاشر ملا مکیال:ثلثان فطنة و ثلث تغافل





سامان یافتن شوون همه معاش زندگی و معاشرتها همچون پری پیمانه ایست که دو سوم آن 

 بر اساس هوشیاری و زیرکی  و یک سوم دیگرش چشم پوشی و گذشت است.




بحار جلد 46صفحه  289




غزل



بر رخش شرم شفق دیدم و گفتم گویا

از غم من به فلک باز خبر داده کسی

بسته راه گلویم بغض و دلم شعله ور است

چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی

اخوان



صبر تو باید بیش از این ها باشد ای گل

سهم تو باید بهترین ها باشد ای گل



قلب مرا آیا ندیدی آن طرف ها

این بی نوا از هم نشین ها باشد ای گل



از رهگذر های سر این کوچه شاید

گلچین یکی از اولین ها باشد ای گل



گلچین نیازی بهر پنهان شد ندارد

صیاد باید در کمین ها باشد ای گل



مابین پاییز و بهار از روز اول

بسیار دعوا ها و کین ها باشد ای گل



بین من و تو مانده تا دیدار چندی

شاید زمانش فرودین ها باشد ای گل



این شعر های من که نه بوی تو باید

جاری درون سر زمین ها با شد ای گل



حرف و حدیث بین ما کوتاه بهتر

وقتی که روشن دوربین ها باشد ای گل


مهر نود و دو




یار باقی دیدار باقی



حافظ

 

 

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

 

 

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش

 

 

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم

به شرط آن که ننمایی به کج‌طبعان دل‌کورش

 

 

 

 

 

تنها به زبان مادری ادا نمی شود

 

دوستت دارم

 

در هر زبانی دوستت دارم است

 

 

 

 

 

 

 

جان من است آوردگاه آخرینت

خوش حکمرانی می کنی در سرزمینت

 

 

بودی همیشه در غزلهای من اما

حتی دریغ از گفتن یک آفرینت

 

 

دستی به یغما برده ای در خرمن گل

میریزد آخر برگ گل از آستینت

 

 

در پشت پیراهن چه مخفی کردی آیا

می خواهم از آن میوه های دست چینت

 

 

یک گوشه از موی تو رویت را گرفته

بالا بزن آن سیم شب را از جبینت

 

 

حرفی نمی ماند مگر اینکه بگیری

گاهی خبر از عاشقان دل غمینت

 

 

می تر سم از آینده وقتی بی تو هستم

وقتی که دشمن خیمه زد در سرزمینت

 

 

خرداد نود و دو

 

 

 

 

 

ما را به دعا کاش فراموش نسازند

 

 

رندان سحر خیز که صاحب نفسانند

 

 

 

 

 

 

تمنای ظفر



چه قدر پنجره دور است تا پرنده شدن




تا از تو تمنای ظفر داشته باشم


حاجت نه به اندوه دگر داشته باشم



شمشیر به قتل من دیوانه کشیدی


حیف است که پیش تو سپر داشته باشم



با اینکه دلی خالی از اغیار ندارم


یک چشم فرو مانده به در داشته باشم



در راه وفای تو خدایم بستاند


جانی ز جفای تو اگر داشته باشم



این سکر عجیبی که درون دل صهبا است


از میکده ی دیده ی تر داشته باشم



لبهات بگو باز به گفتار بیایند


تا شربتی از شیر و شکر داشته باشم



یک روز اگر بخت موافق بنماید


یک پنجره ی رو به سحر داشته باشم



خورشید من ان لحظه ی بالا زدن از کوه


اهسته تو را زیر نظر داشته باشم



صبح دگرش هیچ نشانی زمنت نیست


ان شب که تو را خوب به بر داشته باشم



انرا که خبر شد خبری باز نیاید


در حد همین از تو خبر داشته باشم





به بهانه انتخابات




سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت بود


حرف از صفا و صلح و رهایی و نفت بود



سال هزار و سیصد و ...غوغای جنگ شد


تیتر رسانه ها همه تو پ و تفنگ شد



 سال هزار و سیصد و... سازندگی رسید


از جنگ راه ها به سوی زندگی رسید



سال هزار و سیصد و ...آقای خاتمی


سهم جماعت از جنگ شد قسمت کمی



سال هزار و سیصد و ...کو احمدی نژاد؟


ملت به خواب ناز فرو رفت و شد به باد



سال هزار و سیصدو... گامی بلند بود


فتنه سرش برای بریدن به بند بود



سال هزار و ...ول کن از اینها که بگذریم


مردم همه فدایی لبخند رهبریم


91/2/30






به تویی که بیشتر از یک نفری




سلام



این نامه را به تو می نویسم تویی که بیشتر از یکنفری



تو که آمیزه ای هستی از احساسهای متفاوت وگاه متضاد تو که عالمانه درپی تعمیر جهان خویشتنی



وقتی هم علمت با واقعیتها نمی خواند بر می آشوبی



تو بیشتر از یک نفری همان طور که من همانطور که همه همان طور که

 آب و درخت و آینه



تو که نمی دانم کجایی و چه می کنی اما می دانم اینجای کار را اشتباه کردم



به من چه که تو کجایی چه میکنی و می خواهی به که رای بدهی به من چه این حرفا



به من چه که تو صبح از خانه که بیرون می آیی به چند نفر

لبخند بزنی یا نزنی تا محل کار تا اداره تا مدرسه



من به تو چه کاری دارم  یعنی من که هستم که کاری داشته باشم

بین من و تو سنخیت و رابطه ای نیست غیر از همین کلماتی که



  روی این صفحه ی مسطح به نفع کاندیدای مورد علاقه ی ما قدم رو می روند



حرفها تمامی ندارد در بیان حرف مهم طرز بیان آن حرف هست و ما این را خوب آموخته ایم



سالها خواب می بینیم و رویا می بافیم اما دریغ از به وقوع پیوستن آنها آنها واقعی نمی شوند



آنها شعر می شوند و راهی که خودشان دوست داشته باشند را می روند آنها به حرف ما نظر ما و فهم ما



کاری ندارند آنها کار خودشان را می کنند بی هیچ واهمه ای از کسی با شدید ترین ابزار هایی که در دست دارند کلمه ها




گفتم که همه چی به تو بستگی داره اما ...از درویشی سوال کردند رمز آبادی در چیست گفت در خرابی





92/3/4




یار باقی دیدار باقی





 

 

خون شهید عشقیم بر خاک ره چکیده

پامال اگر توان کرد نتوان سترد ما را

 

خوبان گنه ندارندگر یاد ما نباشند

چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد ما را

 

محمد قهرمان

 

 

 

امروز رفتیم و محمد قهرمان را به خاک سپردیم و تمام

 

یک عمر غم و شادی درد و مرهم اخم و خنده و چه وچه و چه

 

 هرچه بود به خاک سپرده شد

 

هرچه بود به جز خاطراتش که    ما نمانیم و یاد ما ماند

 

و دنیا همین است و در این رازی بس شگرف نهفته است

 

که هرکس به درک این راز رسید به رستگاری دست پیدا می کند

 

محمد قهرمان از معدود باز ماندگان ادبای متاخر خراسان بود که دیگر نیست

 

 ادبایی که نسلشان رو به انتها می نماید

 

 قهرمان عرصه ی سخن که

 

سخنش و نگاه نافذ و تیزبینش در نقد شعر و حافظه ی

 

سرشارش کم مانند بود

 

 

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ بخت من ایی که نیستم

 

 

روحش شاد و روانش قرین آرامش

 

 

 

 

 

لبهات را به جانب ما وا نمی کنی

این سمت باغ را تو شکوفا نمی کنی

 

 

این سمت باغ را تو نمی بینی و هنوز

فکری به حال این همه گلها نمی کنی

 

 

در التماس گنگ در ختان کلاغ را

از دار غار غار چرا وا نمی کنی

 

 

اردی بهشت بوی زمستان گرفته است

این گفته را برای چه حاشا نمی کنی

 

 

این شهر رودهای به پایان رسیده را

باران نمی شوی و تما شا نمی کنی

 

 

گشتم ولی شبیه تو پیدا نکرده ام

یعنی تو هم نگرد که پیدا نمی کنی

 

 

امسال هم بهار گذشت و نیامدی

................................................

 

 

 

یار باقی دیدار باقی

حافظ

 

 

 

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

 

 

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد

 

 

قد خمیده ی ما سهلت نماید اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

 

 

در خانقه نگنجد اسرار عشق بازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

 

 

درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد

 

 

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

 

 

عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

 

 

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

 

 

حافظ به حق قران کز شید و زرق باز آ ی

باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

 

 

 

سعدی

 

 

 

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

 

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

 

تو نه همچو آفتابی که حضور و غیبت افتد

 

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

 

 

 

 

 رباعی

 

از قوم مغول غم تو خونریز تر است

 

از تیغه ی شمشیر عمر تیز تر است

 

سالی که بهار بی تو اغاز شود

 

پاییز برای من دل انگیز تر است

 

 

 غزل

 

و قتی که عید امد و من گل نداشتم

 

هوشی برای دیدن بلبل نداشتم

 

 

این روزهای غم زده را بی حضور یار

 

انگیزه ای برای تحمل نداشتم

 

 

ان هدهدم که از بد ایام روزگار

 

اردیبهشت امد و کاکل نداشتم

 

 

تا اخر این کتاب چه ناخوانده می رود

 

در فصل اولش که تامل  نداشتم

 

 

گلخانه ی تو ان طرف رود اگر نبود

 

پایی برای رد شدن از پل نداشتم

 

 

انقدر مست باده ساقی شدم که بعد

 

در جمع عاشقانه تسلسل نداشتم

 

 

 

یار باقی دیدار باقی

 

 

نامه ها

 

 

سلام

 

این اولین نا مه ای هست که برایت می نویسم شاید هم اخرینش.به تو بستگی دارد

 

دلم می خواد اینو بدونی که برام عزیزی،نه اینکه نمی دونی،میدونی ولی باورش سخته

 

حق داری برا خودمم سخته آخه من کجا و دوست داشتن من کجا و  عشق ورزیدن

 

 من کجا و اسرار پشت پرده من کجا و کیمیای سعادت.

 

یه  وقتی به این فکر می کردم  که ادما تا وقتی منفعتی براشون نداشته باشه

 

به کسی یا چیزی دل نمی بندند کسی یا چیزی رو دوست ندارند،انس نمی گیرند

 

کلأ جاده ی عشق یه جاده ی دو طرفه است که هر دو طرف باید برای خودشون تصور

 

یه منفعتی داشته باشند.

 

می دونی منفعت تو برای من چیه،تو لطیفی تو مهربونی تو با هوشی اونقدر که می تونی

 

ادمها رو از تو لاکشون بکشی بیرون. من برای تو چه نفعی دارم،  هیچی

 

راستی تو اصلأ میدونی مخاطب این نامه تویی؟

 

من می دونم تو هم می دونی فرشته ی کوچک من که لازمه ی زندگی پوششه.

 

چرا خونه ها سقف داره چرا سقف خونه ها عایق بندی میشه چرا درخت در بهار

بین شاخه ها و برگها پنهونه.

بی حجابی خیلی بده

هیچکی دوست نداره مورد بی احترامی و تعرض قرار بگیره کافر و مسلمونم نداره

هیچکی دوست نداره کوچیک بشه زن و مرد هم  نداره  

اگه بری آمار بگیری می بینی درصد زیادی از زنها و دخر هایی که توی جامعه ی ما مورد تعرض

قرار می گیرند اونایی هستند که اصطلاحأ تو جامعه بهشون میگن بی حجاب یا بد حجاب.

 

نظر منو در باره ی حجاب دونستی حالا در باره ی اینا هم بدون،بدون که :

 

نه هیچی نمی گم مگه از جونم سیر شدم

 

آخه یکی نیست بگه بچه تو سر پیازی یا ته پیاز مگه فرق تو با این همه ادم دیگه چیه

 

یعنی این همه هیچ کدومشون نمی دونند،تو میدونی.تو الف بچه چی می فهی،مثلأ میخای بگی

 

شاعری که ازاده ای که اسیر مادیات نیستی که معنوی فکر میکنی، هنوز دو تا تو گوشت نخورده

 

که شعر و شاعری از یادت بره.

 

خب تو هم مثل اینهمه دیگه برو بشین سرجات،اسمتو که خوندن برو شعرتو بخون سکه شو بگیر

 

بعدم برو عشق و حال.یادتم نره که ازاین سکه ها خیلی تو راهه فقط ادم باید زرنگ باشه که جمع کنه.

 

ولی کو گوش شنوا کو ادمی که بفهمه زندگی یعنی چی بفهمه لذت یعنی چی. اخه یکی نیست بگه 

 

بچه تو دیگه بزرگ شدی موی سر و صورتت سفید شده،تا کی دیگه سر به هوایی تا کی شیطنت

 

تا کی سر به سر این و ان گذاشتن تا کی سکه نگرفتن و خون دل خوردن.

 

راستی اگه یه روز یه بچه دیدی که موی سر و صورتش سفید شده حتمأ به خانواده اش خبر بدهید

 

وخانواده ای را از نگرانی در بیاورید.

 

میگم هنوزم اون حجب و حیایی رو که داشتی داری یا نه

 

این دیگه چه سوالیه معلومه که داری مگه میشه حجب وحیایی که ذاتیه آدمه ازآدم بگیرند.

 

نه حجب و حیا و نه هیچ چیز ذاتیه دیگه رو نمی شه ازآ دم گرفت مگه اینکه آدم خودش دیگه نخواد

 

مثل دلبری مثل زیبایی مثل صدای خوب مثل همین اوازی که داری میخونی.

 

هرچند من سواتم نمیرسه که بفهمم چی داری می خونی اما همینکه تو داری می خونی خوبه

 

همینکه صدای تویه خوبه همین که این اوا ها و این نت ها از لب و دهن تو بیرون می اید خوبه.

 

زیبایی ذاتیه صدای خوب ذاتیه حجب و حیا ذاتیه دیوانگی هم ذاتیه ولی جنون ما با دیگران فرق داره

 

ما به کسی صدمه نمی رسونیم غیر از خودمون ما از کسی چیزی نمی شکنیم به غیر از خودمون

 

ما کار به کار کسی نداریم غیر از خودمون و البته دلمون هم برای کسی تنگ نمی شه غیر از خودمون.

 

جنون ما قشنگه به قشنگیه کلماتی که روی کاغذ می ایند و هم انجا جاودانه می شوند

 

یه نفر از قول نیما یوشیج همان پدر معروف شعر نو می گفت که شاعر باید وقتی که شعر میگه

 

مخاطب شعر ش و ببینه که مثلأ در چند صد سال اینده نشسته و شعر اونو می خونه

 

و من امروز دارم مخاطب شعرم رو میبینم که بعد از من داره شعرامو می خونه،خیلی حرف گنده ای زدم

 

بگذار رو حساب همون جنونی که گفتم.راستی از اخر فهمیدی مخاطب این حرفها کیه یا نه؟

 

 

 

۳۰/۴/۹۱ 

یار باقی دیدار باقی

 

 

 

 

 

 

سینه ام اماج درد و غم درون جان من

ریشه دارد مثل گل در گوشه ی  گلدان من

 

 

روزگار از من دریغ اورده قلب و سینه را

اتشی افکنده گویا کنج اتش دان من

 

 

گرد غربت را مجال زندگی با من نبود

روز و شب می شو یدش ابر از تن ایوان من

 

 

بسکه در مهمان نوازی پای همت سست بود

هرکسی امد پشیمان شد که شد مهمان من

 

 

گرچه با رنگ ریا اغشته شد اما هنوز

دست بالا می رود از خرقه ی ایمان من

 

 

تا بیاساید دمی از قیل و قال روزگار

یک موذن زاده کم دارد دل نالان من

 

 

 

 

عصر عاشورا

 

 

سلام

سالها پیش بود که انجمن ادبی رضوی به همت و پایمردی استاد فقید مرحوم احمد کمال

پویایی داشت و برازندگی و منهم که جوانی نو پا بودم سعی می کردم که از جلسات ان

 نهایت استفاده را ببرم

در یکی از جلسات ناگهان در باز شد و استاد ارجمند محمود فرشچیان وارد شد

شنیده بود که انجمن ادبی وجود دارد و استاد کمال.علی رغم تنگی وقت خواسته بود که شرکت کند

و شرکت کرد و لحظاتی کوتاه بودنش را از نزدیک احساس کردیم

تصوری از استاد فرشچیان در ذهن داشتم انهم به سبب کارهای زیبایی که خلق کرده بود

تصور ذهنی ام به مراتب کمال یافت از دیدن ایشان.مردی را دیدم در نهایت کمال انسانی

 متواضع بردبار و فروتن انچنان که گویا هرکس دیگری است به غیر از فرشچیان معروف

در همان جلسه و بداهه  یک رباعی  سرودم و تقدیم ایشان کردم

یک رباعی که برای من به منزله خاطره ی خوبی است از دیدن و درک محضر یکی از اساتید

و بزرگان هنر این مرز و بوم.حال به مناسبت ایام عزیز محرم شما خواننده ی عزیز این سطور را

دعوت می کنم به خوانش شعری کوتاه که برای من خاطره انگیز است نمی دانم نظر شما چیست

تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد

 

 

تقدیم به استاد محمود فرشچیان و اثر جاودانه اش

 

 

مردی که سرود غربت دریا را

 

با عشق گرفت اشک چشم ما را

 

اه از دل خاکیان به افلاک رسید

 

وقتی که کشید عصر عا شورا را

 

 

یار باقی دیدار باقی

 

عشق

 

 

 

عشق ارامش دلهای پریشان باشد

 

گرمی اتش شبهای زمستان باشد

 

 

عشق ان نیست که دور از دل و دست مردم

 

عشق ان است که در شهر فراوان باشد

 

 

عشق در خاطر خشکی زده ی قایقها

 

مثل باریدن بی وقفه ی باران باشد

 

 

عشق بغضی است که در یک چمدان جا مانده

 

زائری هست و دلش سمت خراسان باشد

 

 

عشق اشکی است که از گوشه ی چشمی جاری است

 

عشق شوقی است که اینگونه نمایان باشد

 

 

 

 یار باقی دیدار باقی

 

رباعی

 

 

 

با سلام و تبریک ولادت هشتمین پیشوای شیعیان حضرت امام ثامن علیه السلام

وارزوی توفیق روز افزون برای دوستان و محبین حضرتش

دو رباعی زیر تقدیم می شود به ان امام همام و  حریم مطهرش

باشد که سعادت زیارت ان حرم نورانی نصیب تمام ارزومندان بشود

 نایب الزیاره شما هستم 

 

 

 

 

 ۱

دل در کنف لطف رضا دارم و بس

 

زین شعله بود اگر ضیا دارم و بس

 

یک روز دلم گرفت رفتم حرمش

 

گفتم مولا فقط تو را دارم و بس

 

 

 

 ۲

از باد شنیدم از نسیم سحرش

 

از جمله ی عابران کوی و گذرش

 

هروقت شبانه روز هرکس باشی

 

این خانه به روی همه باز است درش

 

 

 

 

یار باقی دیدار باقی

 

 

 

رباعی

 

 

 ۱

در چشم شما خوب و اگر مذمو میم

 

از کار جهان شاد و اگر مغمو میم

 

حرفی نبود حرفی اگر هست این است

 

ما بنده ی  لطف چهارده معصو میم

 

 

 

 

 ۲

هر قدر که در کار جهان پیچیدیم

 

بهتر زولای مرتضی کم دیدیم

 

محبوب به مهربانی او نبود

 

ما از کرمش همین قدر فهمیدیم

 

 

 

 

کلیم کاشانی

 

 

 

 به نام خدا و سلام

 

کلیم کاشانی از معاریف شاعران معروف به سبک اصفهانی و در شمار گویندگان بزرگ

سرزمین فارسی است

بی شک کلیم برای علاقه مندان به شعر فارسی نامی ناشناخته نیست ولی قرار گرفتن

در کنار بزرگانی چون صائب و بیدل تا حدودی مانع از تبلور کامل او شده است

 

بعد از مدتی که این خانه به روز رسانی نشده بود گفتم که غباری از سیمای این خانه تکانده شود

با غزلی از کلیم  غزلی که زیبایی ان بر اهل ادب پوشیده نیست  

تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد

 پیشا پیش فرا رسیدن ماه رحمت واسعه ی الهی هم مبارک

 

 

 

 

 

نه همین می رمد ان نو گل خندان از من

 

می کشد خار در این بادیه دامان از من

 

 

با من امیزش او الفت موج است و کنار

 

روز و شب با من و پیوسته گریزان از من

 

 

قمری ریخته بالم به پناه که روم

 

تا به کی سر کشی ای سرو خرامان از من

 

 

به تکلم به تبسم به خموشی به نگاه

 

می توان برد به هر شیوه دل اسان از من

 

 

نیست پرهیز من از زهد که خاکم بر سر

 

ترسم الوده شود دامن عصیان از من

 

 

اشک از دیده مریز اینهمه بیهوده کلیم

 

گرد غم را نتوان شست به طوفان ازمن

 

 

 

 

یار باقی دیدار باقی

 

 

 

 

امام هادی علیه اسلام

فرموده اند

 

از خوبی بهتر کسی است که خوبی میکند

 

 

 

از زیبایی زیباتر کسی است که زیبا می گوید

 

 

 

از علم بهتر کسی است که دارنده ی ان است

 

 

 

 الهم صل علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم

 

 

 

 

 

امیرالمؤمنین   ای  شاه مردان

 

 

دل   ناشاد ما  را  شاد گردان

 

 

 

 

 

میلاد امیر مؤمنان علی علیه السلام

 بر رهروان راه همیشه جاویدش مبارک

 

 ..............................................................

 

 

بگو با شاعران شعر بدون مدح او عار است

 

سعادتمندیِ ‌‌بی او مرا باور نمی گردد

 

 

جهان می گردد از شوق علی ابن ابی طالب

 

وگر بی شوق او باشد جهان دیگر نمی گردد

 

 

 

 

به خاک مطهر امام علی النقی الهادی علیه السلام

 

 

 

سلام

گویا اخیرا مگسی نادان با لجن پراکنی های خود سبب ازردگی خاطر دوستان و موالیان

اهل بیت عصمت و رسالت را پدید اورده است. دوغزل زیر نا قابلی است به خاک پاک

حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام

تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد

 

 

 

غزل اول

 

 

دیدم که راحت از دل تنگم ربوده است

وقتی شنیدم از تو کسی بد سروده است

 

 

از خود سوال می کنم این روزها مدام

بهتر زچهارده گل این باغ بوده است

 

 

اخر برای چیست که گل چین بی حیا

دست ستم به ساحت گلها گشوده است

 

 

این داستان غربت گلهای فاطمی

حرفی جدید نیست که از قبل بوده است

 

 

روشن ترین گواهی این داستان تلخ

در گاهواره ی علی اصغر غنوده است

 

.........

 

باید چه کار کرد چه باید جواب داد

جغدی اگر خودش را شاهین نموده است

 

 


 

 

غزل دوم

 

 

گو غم به دلت راه نده گر مگسی چند

پشت سر تو بافته بر هم عبثی چند

 

 

گو غم به دلت راه مده حیف دل توست

که ازرده شود از پرو بال مگسی چند

 

 

از پرتو خورشید فروزان چه شود کم

گرپرده بپوشند بر او بوالهوسی چند

 

 

اخر چه کند غیر خراشیدن دستی

درپای گل افتاده اگر خار و خسی چند

 

 

ای هادی دلهای پر یشان نشناسیم

غیر از تو و اولاد تو فریاد رسی چند

 

 

دستی به دعا سوی خدا بر که فقیریم

باشد که براید زتو ما را نفسی چند

 

 

ما چشم کرم از تو و اجداد تو داریم

امید به لطف تو و امداد تو داریم

 

 

 

 

عماد خراسانی

   

   

 

 

ما عاشقیم و بهتر از این کار کار نیست

 

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

 

 

 

 

 

بر ماگذشت نیک و بد اما تو روزگار

 

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

 

 

 

 

 

بگذر زصید و این دو سه مه با عماد باش

 

صیا من بهار که فصل شکار نیست

 

 

 

 

رستگار مشهدی

 

 

با سلام و تعزیت ایام فاطمیه

دو بیت از رستگار مشهدی تقدیم میشود

زبان حال علی علیه السلام خطاب به همسرش فاطمه زهرا

 

 

 

 

سر شب امد و تا پای صبحدم با من

 

نشست و گفت حدیث غم تو غم با من

 

 

 

خدا کند نکند با کسی پس از من و تو

 

زمانه انچه که هم با تو کرد و هم با من